کنایه از غصه خوردن، اندوه خوردن، برای مثال هر آن کس که فرزند را غم نخورد / دگر کس غمش خورد و بدنام کرد (سعدی۱ - ۱۶۵)، غمی کز پیش شادمانی بری / به از شادیی کز پسش غم خوری (سعدی - ۱۸۸)
کنایه از غصه خوردن، اندوه خوردن، برای مِثال هر آن کس که فرزند را غم نخورد / دگر کس غمش خورد و بدنام کرد (سعدی۱ - ۱۶۵)، غمی کز پِیَش شادمانی بَری / بِه از شادیی کز پسش غم خوری (سعدی - ۱۸۸)
خمر نوشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : و اگر به خرابات رود از برای نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن. (گلستان سعدی). بعمر خویش ندیدم من این چنین علوی که خمر میخورد و کعبتین می بازد. سعدی (مجالس)
خمر نوشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : و اگر به خرابات رود از برای نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن. (گلستان سعدی). بعمر خویش ندیدم من این چنین علوی که خمر میخورد و کعبتین می بازد. سعدی (مجالس)
اندوه خوردن. غم بردن. غم کشیدن. انده کشیدن. غصه خوردن: که چون باد بر ما همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد. فردوسی. غمی بسیار خوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). مخور غم فراوان ز روی خرد که کمتر زید آنکه او غم خورد. اسدی (گرشاسب نامه). جهان آن نیرزد بر پرخرد که دانایی از بهر آن غم خورد. اسدی (گرشاسب نامه). اگر کار بوده ست و رفته قلم چرا خورد باید به بیهوده غم. ناصرخسرو. فرمود، تو غم مخور. (قصص الانبیاء ص 9). و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند و به قضا رضا دهدتا غم کم خورد. (کلیله و دمنه). چند گویی که غم مخور ای مرد غم مرا خورد غم چرا نخورم. خاقانی. خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد رفت در گوشه ای و غم میخورد. نظامی. چون غمخور خویش را نمی یافت از غم خوردن عنان نمی تافت. نظامی (لیلی و مجنون ص 163). جهان خوردند و یک جو غم نخوردند ز شادی کاه برگی کم نکردند. نظامی. برو شادی کن ای یار دل افروز چو خاکت میخورد چندین مخور غم. سعدی (بدایع). گر همه عالم به عیب در پی ما اوفتند هرکه دلش با یکی است غم نخورداز هزار. سعدی (بدایع). غمی کز پیش شادمانی بود به از شادیی کز پسش غم خوری. سعدی (گلستان). ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت این شام صبح گردد و این شب سحر شود. حافظ. یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. ، تیمار داشتن. دلسوزی و مهربانی کردن. در اندیشۀ کسی یا چیزی بودن. پرستاری کردن. خدمت نمودن: همیشه غم پادشاهی خورد خود و موبدش رای پیش آورد. فردوسی. پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خورد. فردوسی. کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند و آن همه بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). چون جهان میخورد خواهد مر مرا من غم او بیهده تا کی خورم ؟ ناصرخسرو. گفت: الهی گوسفندان را که غم خورد؟ ندا آمد که گرگان را فرمایم تا شبانی کنند. (قصص الانبیاء ص 97). تا من باشم غم دو روزه نخورم روزی که نیامده ست و روزی که گذشت. خیام. غم خوردن این جهان فانی هوس است از هستی ما به نیستی یک نفس است. سنایی. ماغم کس نخورده ایم مگر که دگر کس نمیخورد غم ما؟! خاقانی. هر آن کس که فرزند را غم نخورد دگر کس غمش خورد و آواره کرد. سعدی (بوستان). خورد کاروانی غم بار خویش نسوزد دلش بر خر پشت ریش. سعدی (بوستان). چه نیکوروی بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی. سعدی (طیبات). - امثال: تا غم نخوری به غمگساری نرسی غم آن درد که درمان نپذیرد چه خوری غم آن کسی خوردن آیین بود که او بر غمت نیز غمگین بود. اسدی (از امثال و حکم دهخدا). غم ارچه بی عدد باشد چو باران توان خوردن به روی غمگساران. امیرخسرو. غم پیرزن خورد نی مرد شیرزن. غم جان خور که آن نان خورده ست تا لب گور کرده بر کرده ست. سنایی. غم چند خوری بکار ناآمده پیش ؟ نظیر: غم فردا نشاید خوردن امروز. غم خود خور که غمخواری نداری. غم خور و نان غم افزایان مخور زآنکه عاقل غم خورد کودک شکر. مولوی. غم دنیای دنی چند خوری باده بخور که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش. سعدی. غم فردا نشاید خوردن امروز. سعدی
اندوه خوردن. غم بردن. غم کشیدن. انده کشیدن. غصه خوردن: که چون باد بر ما همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد. فردوسی. غمی بسیار خوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). مخور غم فراوان ز روی خرد که کمتر زید آنکه او غم خورد. اسدی (گرشاسب نامه). جهان آن نیرزد بر پرخرد که دانایی از بهر آن غم خورد. اسدی (گرشاسب نامه). اگر کار بوده ست و رفته قلم چرا خورد باید به بیهوده غم. ناصرخسرو. فرمود، تو غم مخور. (قصص الانبیاء ص 9). و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند و به قضا رضا دهدتا غم کم خورد. (کلیله و دمنه). چند گویی که غم مخور ای مرد غم مرا خورد غم چرا نخورم. خاقانی. خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد رفت در گوشه ای و غم میخورد. نظامی. چون غمخور خویش را نمی یافت از غم خوردن عنان نمی تافت. نظامی (لیلی و مجنون ص 163). جهان خوردند و یک جو غم نخوردند ز شادی کاه برگی کم نکردند. نظامی. برو شادی کن ای یار دل افروز چو خاکت میخورد چندین مخور غم. سعدی (بدایع). گر همه عالم به عیب در پی ما اوفتند هرکه دلش با یکی است غم نخورداز هزار. سعدی (بدایع). غمی کز پِیَش شادمانی بود به از شادیی کز پسش غم خوری. سعدی (گلستان). ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت این شام صبح گردد و این شب سحر شود. حافظ. یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. ، تیمار داشتن. دلسوزی و مهربانی کردن. در اندیشۀ کسی یا چیزی بودن. پرستاری کردن. خدمت نمودن: همیشه غم پادشاهی خورد خود و موبدش رای پیش آورد. فردوسی. پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خورد. فردوسی. کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند و آن همه بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). چون جهان میخورد خواهد مر مرا من غم او بیهده تا کی خورم ؟ ناصرخسرو. گفت: الهی گوسفندان را که غم خورد؟ ندا آمد که گرگان را فرمایم تا شبانی کنند. (قصص الانبیاء ص 97). تا من باشم غم دو روزه نخورم روزی که نیامده ست و روزی که گذشت. خیام. غم خوردن این جهان فانی هوس است از هستی ما به نیستی یک نفس است. سنایی. ماغم کس نخورده ایم مگر که دگر کس نمیخورد غم ما؟! خاقانی. هر آن کس که فرزند را غم نخورد دگر کس غمش خورد و آواره کرد. سعدی (بوستان). خورد کاروانی غم بار خویش نسوزد دلش بر خر پشت ریش. سعدی (بوستان). چه نیکوروی بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی. سعدی (طیبات). - امثال: تا غم نخوری به غمگساری نرسی غم آن درد که درمان نپذیرد چه خوری غم آن کسی خوردن آیین بود که او بر غمت نیز غمگین بود. اسدی (از امثال و حکم دهخدا). غم ارچه بی عدد باشد چو باران توان خوردن به روی غمگساران. امیرخسرو. غم پیرزن خورد نی مرد شیرزن. غم جان خور که آن نان خورده ست تا لب گور کرده بر کرده ست. سنایی. غم چند خوری بکار ناآمده پیش ؟ نظیر: غم فردا نشاید خوردن امروز. غم خود خور که غمخواری نداری. غم خور و نان غم افزایان مخور زآنکه عاقل غم خورد کودک شکر. مولوی. غم دنیای دنی چند خوری باده بخور که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش. سعدی. غم فردا نشاید خوردن امروز. سعدی
فریفته شدن و فریب خوردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریب خوردن. (غیاث) (آنندراج). کنایه از فریفته شدن باشد. (انجمن آرا) : این دم بخورد و این عشوه بخرید و نقد به نسیه بفروخت. (ترجمه تاریخ یمینی). - دم کسی (کسانی) را خوردن، فریفتۀ او شدن. فریب او را خوردن. به فریب او فریفته شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر بیچاره دم ایشان چون شکر بخورد. (کلیله و دمنه). حوری ازکوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست گفتم ای کور دم حور مخور کاو حریف تو به بوی زر تست هان و هان تا زخری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست. خاقانی. عارفانه بزی اندر ره شرع از اباحت دم فرغانه مخور. خاقانی. ز بس دم تو که خوردم به نای می مانم که در میانۀ دقم پدید شد آماه. نجیب الدین جرفادقانی. ابوموسی دم او بخورد و بواسطۀ کبر سن ابوموسی اشعری اول خطبه تشبیه به انگشتری کرده علی را از خلافت معزول کرد. (تاریخ گزیده). تا بدانی که بد نباید کرد دم دیو ستم نباید خورد. ؟ (از المضاف الی بدایع الازمان). به منزل کی این بار می برد دل دم مصلحت گر نمی خورد دل. ظهوری (از آنندراج). ، نفس راست کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، حرکت نمودن. (ناظم الاطباء) ، آسوده شدن. (برهان) (ناظم الاطباء)
فریفته شدن و فریب خوردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریب خوردن. (غیاث) (آنندراج). کنایه از فریفته شدن باشد. (انجمن آرا) : این دم بخورد و این عشوه بخرید و نقد به نسیه بفروخت. (ترجمه تاریخ یمینی). - دم کسی (کسانی) را خوردن، فریفتۀ او شدن. فریب او را خوردن. به فریب او فریفته شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر بیچاره دم ایشان چون شکر بخورد. (کلیله و دمنه). حوری ازکوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست گفتم ای کور دم حور مخور کاو حریف تو به بوی زر تست هان و هان تا زخری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست. خاقانی. عارفانه بزی اندر ره شرع از اباحت دم فرغانه مخور. خاقانی. ز بس دم تو که خوردم به نای می مانم که در میانۀ دقم پدید شد آماه. نجیب الدین جرفادقانی. ابوموسی دم او بخورد و بواسطۀ کبر سن ابوموسی اشعری اول خطبه تشبیه به انگشتری کرده علی را از خلافت معزول کرد. (تاریخ گزیده). تا بدانی که بد نباید کرد دم دیو ستم نباید خورد. ؟ (از المضاف الی بدایع الازمان). به منزل کی این بار می برد دل دم مصلحت گر نمی خورد دل. ظهوری (از آنندراج). ، نفس راست کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، حرکت نمودن. (ناظم الاطباء) ، آسوده شدن. (برهان) (ناظم الاطباء)
خسته و مجروح شدن. (آنندراج). ضربت خوردن. مورد ضرب واقع شدن. مضروب شدن. مصدوم گشتن: کنون خوردنت زخم ژوبین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود. فردوسی. بگفت ار خوری زخم چوگان او بگفتا بپایش در افتم چو گو. سعدی (بوستان). چو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی (بوستان). چند زخم چوب و سیخ افزون خورد تا که تنها آن بیابان را برد. مولوی. گفت رنجش چیست زخمی خورده ست گفت جوع الکلب زارش کرده است. مولوی. ، گزیده شدن. نیش خوردن از حیوانات گزنده. رجوع به زخم و زخم زدن شود، (بمجاز) گزیده شدن دل. کنایه از پشیمان شدن. از پشیمانی و یا علتی دیگر چون مارگزیده و عقرب زده عذاب کشیدن: گر از افعی توبه دل زخم خورد توان جان به تریاق عفو تو برد. ظهوری (ازآنندراج)
خسته و مجروح شدن. (آنندراج). ضربت خوردن. مورد ضرب واقع شدن. مضروب شدن. مصدوم گشتن: کنون خوردنت زخم ژوبین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود. فردوسی. بگفت ار خوری زخم چوگان او بگفتا بپایش در افتم چو گو. سعدی (بوستان). چو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی (بوستان). چند زخم چوب و سیخ افزون خورد تا که تنها آن بیابان را برد. مولوی. گفت رنجش چیست زخمی خورده ست گفت جوع الکلب زارش کرده است. مولوی. ، گزیده شدن. نیش خوردن از حیوانات گزنده. رجوع به زخم و زخم زدن شود، (بمجاز) گزیده شدن دل. کنایه از پشیمان شدن. از پشیمانی و یا علتی دیگر چون مارگزیده و عقرب زده عذاب کشیدن: گر از افعی توبه دل زخم خورد توان جان به تریاق عفو تو برد. ظهوری (ازآنندراج)